سلین در اول جولای 1961 دیده از جهان فروبست. او را در گورستان مودون به خاک سپردند. بر سنگ قبر او دو نام نوشته شده است: لویی فردینان سلین، دکتر لویی فردینان دتوش. لویی فردینان دتوش اسم واقعیاش بود اما او نام مادربزرگش «سلین» را به عنوان نام مستعار برمیگزیند
زولا هرگز درباره زولا نمینویسد؛ بلکه به موضوعات مهمتری میپردازد؛ مانند بازارهای بورس، معادن زغالسنگ، فروشگاههای بزرگ و وقایعی مانند 1870 در فرانسه و مواردی مشابه. به نظر زولا این موضوعات از نوشتن درباره خود اهمیت بیشتری دارد؛ زیرا میتوان با «فاصله» به آنها نگریست.
کلود سیمون (2005-1913) دوست داشت نقاش شود. به آکادمی نقاشی رفت و نقاشی آموخت، پس از آن به سفرهای دور و نزدیک پرداخت، در جنگهای داخلی اسپانیا مدافع جمهوریخواهان شد و با شروع جنگ جهانی دوم به جبهه رفت، خیلی زود اسیر شد و خیلی زود توانست از زندان آلمانها فرار کند
سارتر قبل از مرگش به تاریخ پیوسته بود، در ده سال آخر عمرش هر چقدر کمتر مینوشت شهرتش بیشتر میشد، این به موقعیت نمادین او برمیگشت. «نماد» او بیشتر بیانگر دیدگاه سیاسی و فلسفیاش بود و این ورای آثار ادبیاش قرار میگرفت.
نئورئالیسم اگرچه بیشتر سبکی از سینمای بعد از جنگ جهانی دوم و ظهور کارگردانان بزرگی همچون دسیکا، روسلینی و... را به ذهن میآورد اما زمینههای آن متأثر از رئالیسم ادبی نیز است. این هر دو واقعیتهای عینی و زندگی روزمره مردم عادی را نمایان میساختند. بااینحال، آنچه ظهور نئورئالیسم را به پدیدهای قابلتأمل بدل میسازد، شرایط شکلگیری آن است
«خوشا به سعادت دورانهایی که آسمان پرستاره نقشه تمام راههای ممکن است! خوشا به سعادت دورانهایی که راههایش با نور ستارگان شروع میشود! جهان پهناور است اما چون خانه میماند». جملات لوکاچ اشاره به گذشته دارد؛ به دورانهایی که زمین و آسمان، سوژه و ابژه در هماهنگی کامل و در یک همبودی به سر میبرند تا بدان اندازه که انسان در جهان پهناور حس بیخانمانی نمیکند
داستانهای آلاحمد با آیرونی* (irony) همراه است، آیرونی شکلهای گوناگون دارد. آیرونی آلاحمد ریشخند توأم با طنز و کنایه است. در ادبیات آلاحمد خواننده شاهد حضور گسترده شخصیتهای داستانی نهچندان متنوع اما پرماجرا است که نقادانه و از جایگاهی بالا به محیط پیرامون خود توجه دارند.
شهرت ماکیاولی (1469- 1527) به ایدههای او درباره قدرت و سیاست ارتباط دارد و کمتر کسی او را بهعنوان نمایشنامهنویس میشناسد. اما از ماکیاولی چند اثر ادبی در فرم کمدی باقی مانده است که مهمترینشان کمدی «ماندراگولا»* است. ماکیاولی این کمدی را در 1518 نوشت که بعدها در رم و فلورانس به نمایش درآمد
اگر سخن بالزاک درست باشد که سکوت درباره خویش شرط مطلق آدابدانی است، آنگاه موریس بلانشو (1907-2002) از آدابدانترین پدیدههای قرن بیستم است. بلانشو بهرغم زندگی طولانی و تجربه رویدادهای قرن و ارائه نظراتی تأثیرگذار درباره ادبیات، فلسفه و... درباره زندگی خویش مطلقا سکوت میکند.* خاموشی بلانشو نه همچون آدابدانی بورژوازی فرانسه که بخش
به نظر ایوان تورگنیف (1883-1818) انتشار همزمان «دنکیشوت» و «هملت» در آغاز قرن هفدهم تصادفی نیست و میتواند به رشتهای از افکار و معانی دامن زند. جهان ازراهرسیده بههنگام ظهور خود، سنتهای متفاوتی را به همراه آورده بود. این سنتها هر یک با خود، پدیدههای متفاوتی را به ارمغان آورده بودند. «دنکیشوت» سروانتس و «هملت» شکسپیر از جمله پدیدههای متفاوتیاند که تنها در دوران جدید امکان بروز پیدا میکنند
آلن بدیو (١٩٣٧) به تئاتر توجه بیشتری نشان میدهد تا به رمان. از نظر او متن تئاتری همواره معلق و ناتمام است و نیازمند اجرای مجدد است. علاقه بدیو به تئاتر یا دقیقتر گفته شود آشناییاش با تئاتر به گذشته دور و به ایام نوجوانیاش بازمیگردد، به زمانی که وی متاثر از نمایشنامههای مولیر، به ایفای نقش اسکاپن در نمایشی با عنوان «نیرنگهای اسکاپن» پرداخته بود. «نیرنگهای اسکاپن» از جمله آخرین نمایشنامههای مولیر است که او آن را در ١٦٧١ به صحنه برده بود
«زنی در جنگل شیون میکند». این عبارت در «گیلهمرد» تکرار میشود و تکرار آن به قدرت و تلقین معنا ميافزاید. بهواسطه این عبارت است که موتور متن به چرخش درمیآید و دیگر اجزا را حول خود به انسجام درمیآورد. «زنی در جنگل شیون میکند»؛ این عبارتی سمبلیک است. سمبلی که میتواند به دنیای واقعی معنا دهد و حتی آن را به تکاپو وادارد. «زنی در جنگل شیون میکند»؛ این عبارت برای گیلهمرد معنایی خاص دارد و لحظهای او را به حال خود وانمیگذارد.
ماریو بارگاس یوسا گفته بود، اگرچه «گرگ بیابانِ» هسه را در ایام نوجوانیاش خوانده است، اما نه «گرگ بیابان» و نه دیگر رمانهای هسه در آن سالها، در ردیف کتابهایی نبود که او بهعنوان «کتابهای ضرور» همواره بالای تخت خود نگه داشته و یا آنها را با خود در کولهپشتیاش به اینطرف و آنطرف برده است
رایموندو فوسکا، شاهزاده ایتالیایی بر شهر کارمونا فرمان میراند، اما بهتدریج درمییابد که حکمرانی بر شهری کوچک او را خشنود نمیسازد. بنابراین تصمیم میگیرد که قلمروی حکمرانیاش را گسترش دهد، زیرا هم ثروت کافی در اختیار دارد و هم سردارانی که در جایجای مختلف ایتالیا، ارتش مزدور در اختیارش میگذارند
تا مدتها آنوی تمایلی به بازنویسی تراژدیهای یونانی بهعنوان منبع الهام خود نداشت، اما این تمایل با آغاز جنگ جهانی دوم در وی به وجود آمد. واقعیت سیاسی همواره مناسبتی جدی فراهم میآورد. چهار نمایشنامه سیاسی آنوی با نامهای «اریدس» (١٩٤١)، «آنتیگون» (١٩٤٢)، «رومئو و ژانت» (١٩٤٥) و «مده» (١٩٤٦) که حاصل تمایل آنوی به بازخوانی تراژدی گذشته است
ولادیمیر مایاکوفسکی (١٨٩٣-١٩٣٠) در سال ١٩١٣ به هنگام بازگشت از ساراتف به مسکو عاشق ماریا دنیسووا میشود و برای آنکه عشق خود را به ماریا که در همان کوپه قطار سفر میکرد بیان کند، این شعر را برایش میسراید: «اگر بخواهید / تن رها میکنم / همانند آسمان/ رنگ در رنگ/ اگر میخواهید/ حتی از نرم نرمتر/ میشوم/ مرد/ نه/ ابری شلوارپوش میشوم.»١
«صغیر و کبیر فرضتان این است که مرد مجرد پول و پَلهدار قاعدتا زن میخواهد.»١
غرور و تعصب جین آستین با این جمله آغاز میشود، اکنون این جمله از معروفترین جملات آغازین ادبیات جهان به شمار میرود، جملهای شبیه به موبیدیک هرمان ملویل که آن نیز با جملهای ترغیبکننده آغاز میشود: اسماعیل خطابم کنید! با این تفاوت که جمله آغازین غرور و تعصب در همان حال پیرنگ اصلی رمان را نیز برملا میکند.
در داستان «دو شهر» دیکنز، جارویس لوری نماینده بانکی مشهور در لندن مأموریت پیدا میکند تا به ملاقات دکتر الکساندر مانه که تازه از زندان باستیل آزاد شده برود و او را به لندن بیاورد. او این مأموریت را به همراه لوسی دختر دکتر مانه انجام میدهد. آن دو بعد از رسیدن به پاریس نزد دفارژه خدمتکار سابق دکتر مانه که اکنون صاحب رستورانی در پاریس است میروند
تولستوی در یکی از نامههایش، عجیبترین جمله بشری را مینویسد: «من کاملا خوشبختم و دیگر چیزی کم ندارم.» «خوشبختیِ» تولستوی به جوانیاش بازمیگشت، آن هنگام که سرشار از زندگی در جستوجوی فلسفه زندگی و یافتن معنایی برای آن برنیامده بود.
شخصیت اصلی نمایشنامه «وقتی جنگ پایان یافت» اثر ماکس فریش (١٩٩١-١٩١١) آگنس است. آگنس همسر افسری آلمانی است که بعد از شکست آلمانها از متفقین، همسر خود را در زیرزمین خانهاش پنهان میکند، بعد از مدتی خانه به دست روسها (قوای متفقین میافتد و فرمانده روسی با سربازان خود در آن خانه مستقر میشوند.
شاهلیر در ابتدا پادشاهی با فر و شکوه بود، دخترانش او را ستایش میکردند، وزرا و درباریان در رکابش بودند، به هر کجا که قدم میگذارد، صدها شوالیه به دنبالش روانه میشدند اما به یکباره تنها شد با ژستی به جا مانده از گذشته که دیگر با موقعیت جدیدش تطابق نداشت. موقعیتش پادشاهی از قدرت رانده شده بود اما ژستش چنان بود که گویی کماکان پادشاه است.
كالوينو بر این باور بود که نباید با افسانهها و اسطورهها بدرفتاری کرد، بلکه باید از آنها به عنوان کلیدی برای فهم جهان و انسان بهره گرفت، خود وی چنین میکند. كالوينو اگرچه در توصيف افسانههاي عاميانه بر مهمترين خصلتهاي افسانه يعني غیرواقعیبودن و حیرتانگیزبودنشان تأکید میکند
«تونل» یکی از داستانهای فریدریش دورنمات است. ماجرای آن به مردی جوان برمیگردد که هرروز با قطار به زوریخ میرود و سپس به برن بازمیگردد. در مسیر همیشگی تونلی وجود دارد که قطار داخل آن میشود، مرد جوان تعجب نمیکند، چون زمان خارجشدن آن را میداند.
تزوتان تودوروف (٢٠١٧-١٩٣٩) از زنی جوان به نام شارلوت دلبو میگوید که در زندانی در پاریس اسیر دست اشغالگران آلمانی بود، او در سلولاش تنها بود و حق دسترسی به کتاب نداشت اما به کمک نخی که از رواندازش جدا کرده بود رشتهای درست میکند و از پنجره پایینی- سلول همبندش- که دسترسی به کتاب داشت،
ممکن است عشق ایبسن به «هدا گابلر» مانند عشق فلوبر به «اما بوواری» و عشق تولستوی به «آنا کارنینا» باشد اما معشوق ایبسن از نظر خلقوخوی و شخصیت از آن دو متفاوتتر است.
سولانژ به خواهرش کلر یک آینه دستی میدهد، کلر با خوشحالی خود را در آینه نگاه میکند و میگوید: «در آینه زیباترم.»١ «آینه» در نمایشهای ژنه حضوری تعیینکننده دارد و نقش بازی میکند. در نمایشنامه «بالکن» (١٩٦٠) حداقل در هر پرده از نمایش یک آینه وجود دارد و تعداد آینهها در پرده چهارم سهبرابر میشود.
ولادیمیر نابوکوف (١٩٧٧-١٨٩٩) علاوهبر علاقهاش به ادبیات، عاشق پروانهها و شطرنج نیز بود. علاقهاش به پروانهها او را به خاطرههای خوش از کودکیاش میبرد و علاقهاش به شطرنج فراتر از علاقه او به یک «بازی» صِرف بود. نابوکوف در بازی شطرنج امکانات بیانتهایی میدید که موقعیت تدافعیاش را در برابر حملات رقیب، مستحکم میساخت.
جورج اورول نسبت به شرححالنویسی بدگمان بود، بهنظرش شرححالنویسان با ارائه تصویری مثبت از خود، واقعیت را بیان نمیکنند. بهنظر اورول تنها به آن شرححالنويسی میتوان اعتماد کرد که موضوع شرمآوری را برملا کند.
«بیستوچهار ساعت از زندگی یک زن» از اشتفان سِوایگ مانند ديگر نوشتههاي او اثری روانکاوانه است، بانويي متین و متشخص موسوم به بانو س با دیدن دستهاي در حال ارتعاش جوانی در پشت میز بازی پی به موقعیت او میبرد: جوان در بازی داروندارش را از دست داده و اکنون در آستانه خودکشی است.
پابلو نرودا (١٩٧٣-١٩٠٤) به یک تعبیر نه شاعری اهل شیلی، نه شاعرِ آمریکایلاتین و نه شاعر «سرزمینی» معین، که شاعرِ زمین است. زمین اسمی مؤنث همچون اسم مادری است که بر فراز همه نامها ایستاده است. شاعر خود را در گستردگی مهر بیپایان زمین کوچک میبیند و حس میکند در نقطهای دور از تاریخ آن قرار گرفته است،
«حکومت نظامی» نوشته خوسه دونوسو، نویسنده شیلیایی با این جملات است که آغاز میشود. مانونگو ورا خواننده محبوب شیلیایی بعد از کودتای ١٩٧٣ علیه آلنده از شیلی خارج میشود و پس از سيزده سال دوری به سانتیاگو بازمیگردد و به سوی خانه نرودا در دامنه تپه سنکریستوبال میرود، او اسیر خاطراتی از گذشته و همینطور خاطراتی از نرودا است، شاعری که دوازده روز بعد از سقوط دولت آلنده در ٢٣ سپتامبر ١٩٧٣ میمیرد.
ممکن است عشق ایبسن به «هدا گابلر» مانند عشق فلوبر به «اما بوواری» و عشق تولستوی به «آنا کارنینا» باشد اما معشوق ایبسن از نظر خلقوخوی و شخصیت از آن دو متفاوتتر است. معشوقه ایبسن کموبیش شباهتی به «مدهآ»ی اوریپید دارد. ایبسن «هدا گابلر» را اینطور معرفی میکند: زیبای رنگپرنده، سرد اما مصمم، افراطی و لجوج که به دنبال معنایی در زندگی است، اما بلافاصله میگوید که مقصودش از معنا در زندگی نه آرمانی اجتماعی بلکه آرمانی کاملا شخصی است.
نمایش «زندگی گالیله» نمونهای از تئاتر «اپیک-دیالکتیکی» است که برشت ارائه میدهد. آنچه در وهله اول در این نمایش به چشم میخورد شخصیت متناقض گالیله است. متناقض به این معنا که او خود را در قالب ثابت و تغییرناپذیر یک «نام» مثلا «دانشمند» حبس نمیکند. اگرچه گالیله دانشمند است
حادثه، اتفاق و رویداد، در داستانهای پل استر اهمیت دارند. اگر پل استر ميخواست داستانی درباره آفرینش جهان بنویسد، داستانش را با این جمله کوتاه شروع میکرد: «در آغاز تنها یک حادثه بود.» مقصود از حادثه فقدان طرح اولیه برای جهانی است که از نظرش قاعدهای ندارد. داستانهای پل استر با حادثه شروع میشوند، با حادثه پیوند میخورند و آدمهای داستانیاش به انتظار حادثه میمانند
برشت با تأکید بر «درک لحظه» آنچه را در هملت غایب میبیند عدم درک لحظه است. مقصود از درک لحظه، لحظهای است که به تاریخ و سیاست گره میخورد. به نظر برشت لازم نبود هملت با کشتن عمویش -پادشاه دانمارک- مادرش و سرانجام خودش، دانمارک را که در تخاصم با دولت نروژ به سر میبرد در بلاتکلیفی سیاسی قرار میداد تا در نهایت با خلاء دولت و هرجومرج ناشی از آن تمامیت دانمارک دستخوش خطر جدی قرار گیرد
«صدایم کن اسماعیل».
«موبیدیکِ» هرمان ملویل با این جمله شروع میشود. راوی از خواننده میخواهد او را اسماعیل صدا کند. اما اگر اسماعیل نام واقعی راوی است، راوی دیگر چه لازم میبیند از همان اولین کلماتِ داستانش از خواننده بخواهد او را اسماعیل صدا کند؟ شاید اسماعیل نام واقعیاش نباشد، در این صورت نام واقعیاش چیست؟
استفان تسوایک شکسپیر را جسارت انگلستانِ گرسنه میداند و دیکنز را تجسم انگلستانی میداند که دیگر گرسنه نیست بلکه تنها میل به هضمکردن دارد، چون میخواهد آنچه را قبلا در زمان گرسنگیاش بهدست آورده هضم کند
بورخس گفته بود من هیچگاه کسل نمیشوم چون همواره در حال بودنام. «بودن» برای گفتوگو با متنهایی که اگرچه از گذشته، از زمانهای دور و نزدیک وجود داشته و دارند اما بازی با آنها هیچوقت به پایان نمیرسد. این متنها خودشان را در قالب افسانهها، روایتها و داستانها به نمایش میگذارند. پایانناپذیری متنها آن هنگام جالبتر میشود که گفتوگوکننده بورخس باشد.
سوزان سانتاگ در انتخاب سه اندیشمند تأثیرگذار: مارکس، نیچه و فروید، نیچه را برمیگزیند. «علیه تفسیر» او بیان همین مسئله است. تفسیر موقعی انجام میگیرد که مفسر در یک متن ادبی و یا هنری بهدنبال «محتوای پنهان» باشد. پیشفرض تفسیرکردن مستلزم وجود فاصله میان محتوا و فرم است
اُرهان پاموک میگوید مردی را تصور کنید که در خیابان پرسه میزند؛ «شاید دارد وقت تلف میکند که زودتر بر سر قرار نرسد و یا شاید عجله نداشته، یک ایستگاه جلوتر از مق صد، از اتوبوس پیاده شده، یا شاید هم فقط این حوالی را قبلا ندیده و برایش جالب است... او غرق در فکر است، اما به دور و برش هم بیتوجه نیست»
ادبیات کلاسیک، ادبیاتی است که چیزی را که میخواهد بگوید هرگز تمام نمیکند، به همین دلیل جوان و شاداب میماند. کلاسیکها همواره بازمیگردند تا جوانیشان را تجدید کنند. اکنون هملت بازگشته است. شکآوری هملت و تأملات روانکاوانهاش که در نهایت منتهی بهتعویقانداختن هر اقدامی میشود، ریشه در مونتنی دارد
بعضی از مهمترین شخصیتهای داستانی حسین سناپور را «آدمهای بیکار اما پرمشغله» تشکیل میدهند؛ مثل حسام راوی داستان «دود» که اگرچه بیکار اما بسیار پرمشغله است. آنقدر پرمشغله که نمیداند با اینهمه کار چه کند. «... من که نمیدانم سراغ لادن بروم یا رئیس، یا به محل کار مهتاب، یک خرده دیر کنم باید بروم دادگستری»٢ همین بیکاری اما پرمشغله بودن را در دیگر داستان سناپور، «لب بر تیغ»، میبینیم
ناپلئون گفته بود در آلمان هشت ماه از سال، زمستان است و چهار ماه دیگر هم تابستان نیست؛ این نظر ناپلئونی را میتوان دستمایهای هرچند نارسا از شعرهای اخوان قرار داد. آن چهار ماهی که تابستان نیست را میتوان به رومانتیسمی زودگذر تعبیر کرد که در بعضی از شعرهای اخوان به ویژه در شعرهای قبل از کودتا دیده میشود
بالزاک گفته بود اگر ماکیاولی میخواست رمان بنویسد، صومعه پارم- نام رمانی از استاندال- را مینوشت درواقع نیز همینطور است، تصوری که ماکیاولی از شهریار دارد شاید مشابه همان تصوری باشد که استاندال از شخصیتهای داستانهای خود دارد؛ در این صورت آیا استاندال را میتوان نویسندهای سیاسی به حساب آورد؟
شاید مادام دوکر کمی بیشتر از ٥٠ سال نداشته باشد اما بانواک او را زنی سالخورده معرفی میکند و درباره وترن میگوید ٤٠ سالش بیشتر نیست اما وقتی میخواهد توصیفش کند میگوید: موهای شقیقهاش را رنگ میکرد و به صورتش چینهای زودتر از موعد انداخته بود