کلود سیمون (2005-1913) دوست داشت نقاش شود. به آکادمی نقاشی رفت و نقاشی آموخت، پس از آن به سفرهای دور و نزدیک پرداخت، در جنگهای داخلی اسپانیا مدافع جمهوریخواهان شد و با شروع جنگ جهانی دوم به جبهه رفت، خیلی زود اسیر شد و خیلی زود توانست از زندان آلمانها فرار کند
داستانهای آلاحمد با آیرونی* (irony) همراه است، آیرونی شکلهای گوناگون دارد. آیرونی آلاحمد ریشخند توأم با طنز و کنایه است. در ادبیات آلاحمد خواننده شاهد حضور گسترده شخصیتهای داستانی نهچندان متنوع اما پرماجرا است که نقادانه و از جایگاهی بالا به محیط پیرامون خود توجه دارند.
شهرت ماکیاولی (1469- 1527) به ایدههای او درباره قدرت و سیاست ارتباط دارد و کمتر کسی او را بهعنوان نمایشنامهنویس میشناسد. اما از ماکیاولی چند اثر ادبی در فرم کمدی باقی مانده است که مهمترینشان کمدی «ماندراگولا»* است. ماکیاولی این کمدی را در 1518 نوشت که بعدها در رم و فلورانس به نمایش درآمد
بالزاک درباره گوبسک میگوید او شبیه به پول بود: سرد، مطمئن و نفوذناپذیر. این بهراستی تعریفی دقیق از پول است که نه از عهده اقتصاددانان، بلکه تنها از عهده هنرمندی مانند بالزاک برمیآید. مطابق شکل معینی زندگیکردن و هیجانات ناشی از آن گاه میتواند تا بدان حد قوی باشد که اثراتش تا مدتها و گاه حتی برای همیشه بر چهره آدمی باقی بماند. بالزاک «شخصیت» را دنیای درونی انسان میداند
اگر سخن بالزاک درست باشد که سکوت درباره خویش شرط مطلق آدابدانی است، آنگاه موریس بلانشو (1907-2002) از آدابدانترین پدیدههای قرن بیستم است. بلانشو بهرغم زندگی طولانی و تجربه رویدادهای قرن و ارائه نظراتی تأثیرگذار درباره ادبیات، فلسفه و... درباره زندگی خویش مطلقا سکوت میکند.* خاموشی بلانشو نه همچون آدابدانی بورژوازی فرانسه که بخش
به نظر ایوان تورگنیف (1883-1818) انتشار همزمان «دنکیشوت» و «هملت» در آغاز قرن هفدهم تصادفی نیست و میتواند به رشتهای از افکار و معانی دامن زند. جهان ازراهرسیده بههنگام ظهور خود، سنتهای متفاوتی را به همراه آورده بود. این سنتها هر یک با خود، پدیدههای متفاوتی را به ارمغان آورده بودند. «دنکیشوت» سروانتس و «هملت» شکسپیر از جمله پدیدههای متفاوتیاند که تنها در دوران جدید امکان بروز پیدا میکنند
آلن بدیو (١٩٣٧) به تئاتر توجه بیشتری نشان میدهد تا به رمان. از نظر او متن تئاتری همواره معلق و ناتمام است و نیازمند اجرای مجدد است. علاقه بدیو به تئاتر یا دقیقتر گفته شود آشناییاش با تئاتر به گذشته دور و به ایام نوجوانیاش بازمیگردد، به زمانی که وی متاثر از نمایشنامههای مولیر، به ایفای نقش اسکاپن در نمایشی با عنوان «نیرنگهای اسکاپن» پرداخته بود. «نیرنگهای اسکاپن» از جمله آخرین نمایشنامههای مولیر است که او آن را در ١٦٧١ به صحنه برده بود
«زنی در جنگل شیون میکند». این عبارت در «گیلهمرد» تکرار میشود و تکرار آن به قدرت و تلقین معنا ميافزاید. بهواسطه این عبارت است که موتور متن به چرخش درمیآید و دیگر اجزا را حول خود به انسجام درمیآورد. «زنی در جنگل شیون میکند»؛ این عبارتی سمبلیک است. سمبلی که میتواند به دنیای واقعی معنا دهد و حتی آن را به تکاپو وادارد. «زنی در جنگل شیون میکند»؛ این عبارت برای گیلهمرد معنایی خاص دارد و لحظهای او را به حال خود وانمیگذارد.
هنگامی که تری ایگلتون میگوید بهنظر میرسد شکسپیر، مارکس و ویتگنشتاین و... خوانده باشد قصدش البته آن نیست که بگوید شکسپیر آثار اندیشمندان چند قرن بعد از خودش را خوانده است، بلکه منظور ایگلتون تاکید بر درک «زمان حال» است. منظورش آن است که بگوید شکسپیر و بهطورکلی هر متن ادبی را بایستی بنا بر مقتضیات زمان حال بررسی کرد
تا مدتها آنوی تمایلی به بازنویسی تراژدیهای یونانی بهعنوان منبع الهام خود نداشت، اما این تمایل با آغاز جنگ جهانی دوم در وی به وجود آمد. واقعیت سیاسی همواره مناسبتی جدی فراهم میآورد. چهار نمایشنامه سیاسی آنوی با نامهای «اریدس» (١٩٤١)، «آنتیگون» (١٩٤٢)، «رومئو و ژانت» (١٩٤٥) و «مده» (١٩٤٦) که حاصل تمایل آنوی به بازخوانی تراژدی گذشته است
ولادیمیر مایاکوفسکی (١٨٩٣-١٩٣٠) در سال ١٩١٣ به هنگام بازگشت از ساراتف به مسکو عاشق ماریا دنیسووا میشود و برای آنکه عشق خود را به ماریا که در همان کوپه قطار سفر میکرد بیان کند، این شعر را برایش میسراید: «اگر بخواهید / تن رها میکنم / همانند آسمان/ رنگ در رنگ/ اگر میخواهید/ حتی از نرم نرمتر/ میشوم/ مرد/ نه/ ابری شلوارپوش میشوم.»١
«صغیر و کبیر فرضتان این است که مرد مجرد پول و پَلهدار قاعدتا زن میخواهد.»١
غرور و تعصب جین آستین با این جمله آغاز میشود، اکنون این جمله از معروفترین جملات آغازین ادبیات جهان به شمار میرود، جملهای شبیه به موبیدیک هرمان ملویل که آن نیز با جملهای ترغیبکننده آغاز میشود: اسماعیل خطابم کنید! با این تفاوت که جمله آغازین غرور و تعصب در همان حال پیرنگ اصلی رمان را نیز برملا میکند.
در داستان «دو شهر» دیکنز، جارویس لوری نماینده بانکی مشهور در لندن مأموریت پیدا میکند تا به ملاقات دکتر الکساندر مانه که تازه از زندان باستیل آزاد شده برود و او را به لندن بیاورد. او این مأموریت را به همراه لوسی دختر دکتر مانه انجام میدهد. آن دو بعد از رسیدن به پاریس نزد دفارژه خدمتکار سابق دکتر مانه که اکنون صاحب رستورانی در پاریس است میروند
تولستوی در یکی از نامههایش، عجیبترین جمله بشری را مینویسد: «من کاملا خوشبختم و دیگر چیزی کم ندارم.» «خوشبختیِ» تولستوی به جوانیاش بازمیگشت، آن هنگام که سرشار از زندگی در جستوجوی فلسفه زندگی و یافتن معنایی برای آن برنیامده بود.
شخصیت اصلی نمایشنامه «وقتی جنگ پایان یافت» اثر ماکس فریش (١٩٩١-١٩١١) آگنس است. آگنس همسر افسری آلمانی است که بعد از شکست آلمانها از متفقین، همسر خود را در زیرزمین خانهاش پنهان میکند، بعد از مدتی خانه به دست روسها (قوای متفقین میافتد و فرمانده روسی با سربازان خود در آن خانه مستقر میشوند.
شاهلیر در ابتدا پادشاهی با فر و شکوه بود، دخترانش او را ستایش میکردند، وزرا و درباریان در رکابش بودند، به هر کجا که قدم میگذارد، صدها شوالیه به دنبالش روانه میشدند اما به یکباره تنها شد با ژستی به جا مانده از گذشته که دیگر با موقعیت جدیدش تطابق نداشت. موقعیتش پادشاهی از قدرت رانده شده بود اما ژستش چنان بود که گویی کماکان پادشاه است.
برشت در این شعر از ناپایداری شهرها که نماد قدرتاند میگوید و همینطور از پایداری شادمانه نسیم که آن نیز گذرا است. اگر که برشت در شعرهایش از نسیم، باد و آب سخن میگوید به خاطر تحرک و پویاییشان است
«تونل» یکی از داستانهای فریدریش دورنمات است. ماجرای آن به مردی جوان برمیگردد که هرروز با قطار به زوریخ میرود و سپس به برن بازمیگردد. در مسیر همیشگی تونلی وجود دارد که قطار داخل آن میشود، مرد جوان تعجب نمیکند، چون زمان خارجشدن آن را میداند.
تزوتان تودوروف (٢٠١٧-١٩٣٩) از زنی جوان به نام شارلوت دلبو میگوید که در زندانی در پاریس اسیر دست اشغالگران آلمانی بود، او در سلولاش تنها بود و حق دسترسی به کتاب نداشت اما به کمک نخی که از رواندازش جدا کرده بود رشتهای درست میکند و از پنجره پایینی- سلول همبندش- که دسترسی به کتاب داشت،
آرتور رمبو (١٨٩١-١٨٥٤) کتاب شعر معروف خود، «فصلی در دوزخ» را زمانی سرود که نوزده سال بیشتر نداشت. او آن را در تیراژی محدود در بلژیک به چاپ رساند و سپس به مدت کوتاهی پس از آن اشعاری منثور* بدون قافیه و با ضربآهنگهای متحد به نام «اشراقها» را سرود، بیآنکه درصدد باشد آن را به چاپ برساند و یا از سرنوشت آن اطلاعی حاصل کند
آدمی را فرض كنید كه در راهروی یك هتل از سوراخ كلیدی به اتاق نگاه میكند. چنین آدمی قاعدتا خیال میكند، كسی به او نگاه نمیكند، اگر كه جز این بود از سوراخ كلید به اتاق نگاه نمیكرد، اما به ناگاه متوجه میشود یكی از كارمندان هتل و یا یكی از میهمانان هتل در گوشهای ایستاده و به او نگاه میكند
ممکن است عشق ایبسن به «هدا گابلر» مانند عشق فلوبر به «اما بوواری» و عشق تولستوی به «آنا کارنینا» باشد اما معشوق ایبسن از نظر خلقوخوی و شخصیت از آن دو متفاوتتر است.
سولانژ به خواهرش کلر یک آینه دستی میدهد، کلر با خوشحالی خود را در آینه نگاه میکند و میگوید: «در آینه زیباترم.»١ «آینه» در نمایشهای ژنه حضوری تعیینکننده دارد و نقش بازی میکند. در نمایشنامه «بالکن» (١٩٦٠) حداقل در هر پرده از نمایش یک آینه وجود دارد و تعداد آینهها در پرده چهارم سهبرابر میشود.
بازارف، قهرمان رمان پدران و پسرانِ تورگینف هنگامی که سرگرم تشریح جسد مردی بود که از تیفوس جان سپرده بود، خود به تیفوس مبتلا میشود و از پا درمیآید. بازارف قبل از مرگ ضربالمثلی را به خاطر میآورد: مرگ یک شوخی قدیمی است اما به سراغ هرکسی که میرود برای او تازگی دارد. مرگ فیدل کاسترو بهرغم پیشبینیپذیربودن واجد شوک و تازگی است
جورج اورول نسبت به شرححالنویسی بدگمان بود، بهنظرش شرححالنویسان با ارائه تصویری مثبت از خود، واقعیت را بیان نمیکنند. بهنظر اورول تنها به آن شرححالنويسی میتوان اعتماد کرد که موضوع شرمآوری را برملا کند.
گواینکه ناتالیا گینزبورگ از سکوت هراسان است و آن را شکلی از خودویرانگری رنجآور تلقی میکند اما او به کمک سکوت راوی خاطرههای خود میشود. «سکوت» و «خاطره» دو پارامتر مهم در داستانهای گینزبورگاند.
در دربار پادشاهان و فرمانروایان همواره گروهی مجاز بودند تا با نمایش طعنهآمیز، رفتار فرمانروایان را به تمسخر بگیرند و سیاستهای آنان را با خنده، شوخی و بداهه به چالش بکشند، در آن صورت فرمانروایان با دیدن آنان، یعنی با دیدن کسانی که در حضورشان رفتار، حرکات و صدایشان را تقلید میکردند به وجد میآمدند میخندیدند و بابت این کار به آنان پاداش میدادند،
پابلو نرودا (١٩٧٣-١٩٠٤) به یک تعبیر نه شاعری اهل شیلی، نه شاعرِ آمریکایلاتین و نه شاعر «سرزمینی» معین، که شاعرِ زمین است. زمین اسمی مؤنث همچون اسم مادری است که بر فراز همه نامها ایستاده است. شاعر خود را در گستردگی مهر بیپایان زمین کوچک میبیند و حس میکند در نقطهای دور از تاریخ آن قرار گرفته است،
«حکومت نظامی» نوشته خوسه دونوسو، نویسنده شیلیایی با این جملات است که آغاز میشود. مانونگو ورا خواننده محبوب شیلیایی بعد از کودتای ١٩٧٣ علیه آلنده از شیلی خارج میشود و پس از سيزده سال دوری به سانتیاگو بازمیگردد و به سوی خانه نرودا در دامنه تپه سنکریستوبال میرود، او اسیر خاطراتی از گذشته و همینطور خاطراتی از نرودا است، شاعری که دوازده روز بعد از سقوط دولت آلنده در ٢٣ سپتامبر ١٩٧٣ میمیرد.
ممکن است عشق ایبسن به «هدا گابلر» مانند عشق فلوبر به «اما بوواری» و عشق تولستوی به «آنا کارنینا» باشد اما معشوق ایبسن از نظر خلقوخوی و شخصیت از آن دو متفاوتتر است. معشوقه ایبسن کموبیش شباهتی به «مدهآ»ی اوریپید دارد. ایبسن «هدا گابلر» را اینطور معرفی میکند: زیبای رنگپرنده، سرد اما مصمم، افراطی و لجوج که به دنبال معنایی در زندگی است، اما بلافاصله میگوید که مقصودش از معنا در زندگی نه آرمانی اجتماعی بلکه آرمانی کاملا شخصی است.
نمایش «زندگی گالیله» نمونهای از تئاتر «اپیک-دیالکتیکی» است که برشت ارائه میدهد. آنچه در وهله اول در این نمایش به چشم میخورد شخصیت متناقض گالیله است. متناقض به این معنا که او خود را در قالب ثابت و تغییرناپذیر یک «نام» مثلا «دانشمند» حبس نمیکند. اگرچه گالیله دانشمند است
حادثه، اتفاق و رویداد، در داستانهای پل استر اهمیت دارند. اگر پل استر ميخواست داستانی درباره آفرینش جهان بنویسد، داستانش را با این جمله کوتاه شروع میکرد: «در آغاز تنها یک حادثه بود.» مقصود از حادثه فقدان طرح اولیه برای جهانی است که از نظرش قاعدهای ندارد. داستانهای پل استر با حادثه شروع میشوند، با حادثه پیوند میخورند و آدمهای داستانیاش به انتظار حادثه میمانند
آلبر کامو «تسخیرشدگان» را مهمترین رمان سیاسی و آن را یکی از چهار، پنج رمانی میداند که فراتر از همه آثار ادبی قرار دارد. کامو در ١٩٥٩ متنی نمایشی با عنوان «تسخیرشدگان» مینویسد که اقتباسی از رمان «تسخیرشدگان» (شیاطین) داستایفسکی است. کامو در این نمایش به مضامین اصلی اندیشههای داستایفسکی میپردازد.
با آغاز قرن بیستم و شروع جنگ جهانی اول، «مدرنیسم» با حمله تهاجمی به ایدئولوژی زمانه خود سهگانه پیوسته آن یعنی، سوژه و جهان و روح را دچار تزلزلی جدی میکند و بهجای آن مضامین مهمی همچون ناپیوستگی سوژه و ابژه و بههمریختگی تجربه را مطرح میکند.
آلبر مزیگ در بیستسالگی به خاطر علاقه به آدلین، دختری که دوست داشت زن یک کاشف بزرگ شود از دهکده محل تولدش خارج میشود و تا لحظه مرگش در شصتسالگی به آن «جا» بازنمیگردد، او در تمام این مدت نقش یک کاشف بزرگ را «بازی» میکند. بعدها مجسمهای از او شبیه به جهانگشایان و پیشتازان کشف قارههای ناشناخته در میدان اصلی دهکده برپا میشود که روی لوحش این نوشته به چشم میخورد: «یادبود آلبر مزیگ، پیشتاز نامدار جغرافیا، فاتح سرزمینهای بکر (١٨٦٠- ١٨٠٠) از طرف همولایتیهای توشاگی»
برشت با تأکید بر «درک لحظه» آنچه را در هملت غایب میبیند عدم درک لحظه است. مقصود از درک لحظه، لحظهای است که به تاریخ و سیاست گره میخورد. به نظر برشت لازم نبود هملت با کشتن عمویش -پادشاه دانمارک- مادرش و سرانجام خودش، دانمارک را که در تخاصم با دولت نروژ به سر میبرد در بلاتکلیفی سیاسی قرار میداد تا در نهایت با خلاء دولت و هرجومرج ناشی از آن تمامیت دانمارک دستخوش خطر جدی قرار گیرد
استفان تسوایک شکسپیر را جسارت انگلستانِ گرسنه میداند و دیکنز را تجسم انگلستانی میداند که دیگر گرسنه نیست بلکه تنها میل به هضمکردن دارد، چون میخواهد آنچه را قبلا در زمان گرسنگیاش بهدست آورده هضم کند
رمانتیسم دارای خصوصیات خیالانگیز و احساساتی است که آدمی را به سوی خود میکشاند، حال آنکه ناتورالیسم حتی در مهمترین آثارش مانند آنچه در نوشتههای زولا یافت میشود از اساس فاقد آن چیزی است که معمولا آدمی را به سوی خود میکشاند، با این حال وقتی «آسوموار»ی زولا در ١٨٧٧ منتشر شد تنها در عرض چند ماه سیوپنج بار چاپ شد،
سوزان سانتاگ در انتخاب سه اندیشمند تأثیرگذار: مارکس، نیچه و فروید، نیچه را برمیگزیند. «علیه تفسیر» او بیان همین مسئله است. تفسیر موقعی انجام میگیرد که مفسر در یک متن ادبی و یا هنری بهدنبال «محتوای پنهان» باشد. پیشفرض تفسیرکردن مستلزم وجود فاصله میان محتوا و فرم است
پاتریک مودیانو میگوید زمان رهاییبخش است چون چیزهایی که در گذشته آدم را عذاب میدادند با گذشت زمان خندهدار میشوند. این تلقی از زمان هنگامی میتواند درست باشد که «زمان به آخر برسد»؛ جز این در زندگی روزمره و به تعبیر دقیقتر در طی زمان همواره چیزهایی اتفاق میافتد که آدمی را عذاب میدهد و برای آن که چیزها خندهدار به نظر آیند باید منتظر گذشت زمان ماند
ادبیات کلاسیک، ادبیاتی است که چیزی را که میخواهد بگوید هرگز تمام نمیکند، به همین دلیل جوان و شاداب میماند. کلاسیکها همواره بازمیگردند تا جوانیشان را تجدید کنند. اکنون هملت بازگشته است. شکآوری هملت و تأملات روانکاوانهاش که در نهایت منتهی بهتعویقانداختن هر اقدامی میشود، ریشه در مونتنی دارد
گذرگاه تاریخ، فلسفه تاریخ و کلماتی مشابه تنها درک ما را از تاریخ دشوار میسازند، شاید تاریخ همانی است که رولان بارت میگوید: آنگاه که به تصویر مادرم نگاه میکنم، زمانی که پیش از من زنده بود و من میتوانستم در پناهش خود را بیابم. همین نگاه را گلی ترقی در داستانهایش پی میگیرد
کوندرا میگوید یکبار حساب نیست، یکبار هیچ است، فقط یکبار زندگیکردن مانند هرگز زندگینکردن است، اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی میتوان قائل شد جز احساس بازیگری که بدون تمرین وارد صحنه شده است
به نظر شاملو تنها انسان زیباست و زیبایی جهان بهخاطر حضور اوست. انسان شاملویی همچون خورشیدی است که در مرکز هستی قرار گرفته و به جهان پیرامون خود روشنایی میدهد و از اینرو زمین، سیارات و جهان را مجیزگوی خود میکند.
از نظر زمانی در تراژدیهای شکسپیر، «مکبث» سریعترین، «هملت» کندترین و «شاهلیر» ترکیبی از این دو است. منظور از «زمان»، پیوند آن با وقوع اتفاق یا حادثهای مهم است که رخ میدهد یا احیانا انتظار میرود که باید رخ دهد
ژنون، زن ژوپیتر است، هر دو از خدایاناند و ژوپیتر خدای خدایان است، شاهلیر که قلمرو پادشاهی و قدرتش را به دخترانش بخشیده تا ایام سالخوردگی را در آرامش سپری کند، به خدای خدایان سوگند میخورد که تصورات کنت مبنی بر تغییر رفتار دخترانش بعد از سپردن قدرت به آنان، بیپایه و اساس است
شاهزاده آندره، قهرمان «جنگوصلح» تولستوی در میدان جنگ به آسمان نگاه میکند که در آن ابرها یکدیگر را دنبال میکنند و سپس به زندگی و مرگ میاندیشد و به خودش میگوید تمامی اینها در مقابل این آسمان بیکران، اموری بیاهمیت بیش نیستند
گرچه داستایفسکی از باب تمجید از گوگول گفته بود: ما همگی از زیر شنل گوگول بیرون آمدهایم، اما داستایفسکی از بابت بیرونآمدن از زیر شنل بهای سنگینی پرداخت: در ١٦نوامبر١٨٤٩ دادستان وقت روسیه داستایفسکی را به جرم قرائت نامه خیانتکارانه بلینسکی به اعدام محکوم میکند
کلیشهای همواره رایج وجود داشته، دارد و خواهد داشت که از فرط استعمال به ایدهای غالب بدل شده است. این کلیشه کماکان تنها آلترناتیو موجود برای رفع ابهام درباره هنرمند، قهرمان آفریننده است.
در آثار یاشارکمال که او خود را با صراحت و حتی با افتخار وارث «سنت نقالی» میخواند، اسطوره و تاریخ با یکدیگر پیوند میخورد. اسطورههای هر ملت جزو جداییناپذیری از افسانههای آن مردمند. این اسطورهها در قالب افسانه سینهبهسینه نقل میشود و با خلقوخو و تنشهای هر قوم و بهطور کلی تاریخ آن قوم گره میخورد.
در ادبیات و سیاست روسیه سه «چه باید کرد؟» از سه نویسنده، اندیشمند و سازماندهنده انقلابی تاثیری اساسی بهجا گذارد. این سه «چه باید کرد؟» در پاسخ به سوالهای اساسیای است که پیشاپیش در جامعه روسیه مطرح بود.